معنی کنایه از اسمان پر ستاره

لغت نامه دهخدا

اسمان

اسمان. [اِ] (ع مص) فربه کردن. (تاج المصادر بیهقی) (زوزنی). فربه کردن چیزی. (ترجمان علامه ٔجرجانی). || فربه شدن. || فربه گشتن چاروایان کسی. || صاحب ستور فربه شدن. مالک گردیدن فربه را. || فربه خریدن. || تر کردن طعام را به روغن. || بسیارروغن شدن قوم. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).

اسمان. [اَ] (اِ) صورتی است از آسمان که فلک باشد. || نام روز بیست وهفتم از هر ماه شمسی. (ناظم الاطباء). روز بیست وپنجم است از ماههای قدیم و بیست وهفتم نیز به نظرآمده است. (برهان) (آنندراج). رجوع به آسمان شود.


ستاره

ستاره. [س ِ رَ / رِ] (اِ) اوستا «ستار»، پهلوی «ستارک « » نیبرگ 207»، هندی باستان «ستر»، ارمنی «استی »، کردی «ایستیرک »، افغانی «ستورایی » و «ستارغا» (چشم)، استی «ستلی »، وخی «ستار»، شغنی «شتاری » و «شتیری »، سریکلی «ختورج »، منجی «استاری »، سنگلیچی «اوستورک »، دزفولی «آساره » و «ستارا»، گیلکی «ستارا». (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). کوکب. (برهان). نجم. (شرفنامه ٔ منیری) (منتهی الارب) (ترجمان القرآن):
وآن شب تیره کآن ستاره برفت
وآمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
که ایوانْش برتر ز کیوان نمود
تو گفتی ستاره بخواهد ربود.
فردوسی.
که تا ماه و خورشید را بنگرد
ستاره همی یک بیک بشمرد.
فردوسی.
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 20).
اینک از آن دو آفتاب چندین ستاره تابد. (تاریخ بیهقی).
اگر سرّا بضرّا در ندیدستی برو بنگر
ستاره زیر ابر اندر چو سرّا زیر ضرّایی.
ناصرخسرو.
جهان در جهان بینی پرخیمه و چراغ چون ستاره. (چهارمقاله ٔ عروضی چ معین ص 59).
ستاره گفت منم پیک عزت از در او
از آن بمشرق و مغرب همیشه سیارم.
خاقانی.
از قدمش چون فلک رقص کنان شد زمین
همچو ستاره بصبح خانه گرفت اضطراب.
خاقانی.
ستاره در آن فضا راه گم کند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی).
بد و نیک از ستاره چون آید
که خود از نیک و بد زبون آید.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
گر ستاره سعادتی دادی
کیقباد از منجمی زادی.
نظامی (هفت پیکر ص 4).
در آسمان ستاره بود بیشمار لیک
رنج کسوف بهره ٔ شمس و قمر بود.
ابن یمین.
- پرستاره، دارای ستاره ٔ فراوان. ستاره دار:
با چرخ پرستاره نگه کن چون
پر لاله سبزه درخور و مقرونست.
ناصرخسرو.
منگر بدین ضعیف تنم زآنکه در سخن
زین چرخ پرستاره فزونست اثر مرا.
ناصرخسرو.
- ستاره ٔ بام، ستاره ٔ صبح. (ناظم الاطباء). رجوع به ستاره ٔ سحر و ستاره ٔ صبح شود.
- ستاره ٔ بی روشن، ترجمه ٔ کوکب ثابت است. (انجمن آرا) (آنندراج).
- ستاره پرست، آنکه ستاره را ستایش کند.
- ستاره ٔ پستان، سیاهی که بر سر پستان زنان است. (مؤلف). سنجاقک.
- ستاره ٔ خوبان، سرآمد زیبایان. آنکه از همه زیباتر باشد. که از دیگر زیبایان ممتاز باشد:
ایا ستاره ٔ خوبان خلخ و یغما
بدلبری دل ما را همی کنی یغما.
معزی.
- ستاره ٔ دمدار، رجوع به ستاره ٔ دنباله دار و ذوذنب شود.
- ستاره ٔ دنباله دار، کوکبی که خطی طویل بدنبال داشته باشد و طلوع آن موجب فتنه و نحوست است. (از بهار عجم) (آنندراج). ذوذنب:
ز خال گوشه ٔ دنباله دار می ترسم
ازین ستاره ٔ دنباله دار می ترسم.
صائب.
رجوع به ذوذنب شود.
- ستاره ٔ زمین، کنایه از سنگ طلق باشد و آن سنگی است مانند آینه براق و شفاف که پرده پرده از روی هم برمی خیزد. (برهان).
- ستاره ٔ سحر، ستاره ٔ زهره که در آخر شب طلوع کند و گاهی به وقت شام نمایان شود. (آنندراج). ستاره ٔ بام. ستاره ٔ صبح:
چون شب دین سیه و تیره شود فاطمیان
صبح مشهور و مه و زهره ستاره ٔ سحرند.
ناصرخسرو.
در میانه کنیزکی چو پری
برده نور از ستاره ٔ سحری.
نظامی.
گرد بر گرد او چو حور پری
صدهزاران ستاره ٔ سحری.
نظامی.
- || بمعنی آفتاب نیز نوشته اند. (آنندراج).
- ستاره ٔ سینما، هنرپیشه ٔ درجه ٔ اول سینما. هنرپیشه ای که در فیلمهای معروف، مشهور شده باشد.
- ستاره ٔ صبح، طارق. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). رجوع به ستاره ٔ سحر شود.
- ستاره ٔ قلندران، آفتاب. (برهان) (آنندراج) (رشیدی) (ناظم الاطباء).
- ستاره ٔ کاروان کش، شباهنگ. رجوع به شباهنگ شود.
- ستاره همت،آنکه همت بلند دارد:
آسمان سترا ستاره همتا
من ترا قیدافه همت دیده ام.
خاقانی.
- امثال:
در هفت آسمان یک ستاره نداشتن، درویش بودن. مفلس بودن.
ستاره بروزکسی نمودن، کیفری سخت به او دادن. بادافره کار زشت او را بدو دادن. (امثال و حکم). روز او را بشب بدل کردن. روز او را تیره و تار کردن. روز روشن کسی را شب تار نمودن:
وگر استیزه کنی با تو برآیم من
روز روشنْت ستاره بنمایم من.
منوچهری.
گفت والی خراسان منم و سپهسالار ابوعلی است پسر من، واﷲ که من ستاره بروز بدیشان نمایم. (زین الاخبار گردیزی).
ستاره بالای سر خود نمیتواند دید، نهایت حسود ورشگن یا بسیار متکبر و خودپسند است. (امثال و حکم).
ستاره کوره ماه نمیشه، شاهزاده کوره شاه نمیشه، مراد مثل آنکه ناقصی بدعوی جای کاملی نتواند گرفت. (امثال و حکم).
مثل ستاره ٔ سهیل است، دیر دیر او را توان دیدن. غیبت های او دراز و طویل باشد. (امثال و حکم).
|| بخت و طالع. (غیاث) (آنندراج). ستاره ٔ اقبال. اختر طالع:
ستاره شب تیره یار منست
من آنم که دریا کنار منست.
فردوسی.
وز آن حصار بمنصوره روی کرد و براند
بر آن ستاره کجا راند حیدر از خیبر.
فرخی.
تخم همت ستاره بردهدم
فلک است این زمین که من دارم.
خاقانی.
|| مجازاً، بمعنی اشک:
همی گفت وز نرگسان سیاه
ستاره همی ریخت بر گرد ماه.
اسدی.
|| شمسه ٔ قبه های رنگین که معماران بر سقوف منازل میسازند. (از شرح خاقانی، از غیاث). || رایت و علم. (برهان). درفش. بیرق.

فارسی به عربی

اسمان

ارتفاع، سماء، غرفه علویه

فارسی به آلمانی

اسمان

Die ho.he [noun], Himmel (m), Himmel (m), Himmelreich (n), Himmel (m), Himmelreich (n)

واژه پیشنهادی

کنایه از ستاره

لعبت باز چرخ

مشعله دار سپهر

چشمک زن آسمان

کاسه زرین

وشاق افلاک

فرهنگ معین

ستاره

اجرام نورانی در آسمان که نورشان به علت حرارت زیادشان می باشد، بسته به شدت حرارت رنگ ستاره ها فرق می کند، جرقه، سهیل بودن کنایه از: کم پیدا و دیریاب بودن. [خوانش: (س رِ) [په.] (اِ.)]

معادل ابجد

کنایه از اسمان پر ستاره

1114

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری